همانند تو
از راه دور کاروان حسین را می بینم.
به سپاه دستور می دهم به سمت کاروان حسین حرکت کنند.در راه با خود می اندیشم .عمری است که در شک بسر می برم.
چه سایه سنگینی دارد این شک؟من، حرّ بن یزید ریاحی ،فرمانده سپاه ابن زیاد،جنگاور عرب ،چه وچه و....هستم و زیر این شک در حال له شدنم .همیشه و همه حال پریشانم !هرگاه به خود و اعمال و منصب خود می نگرم گویی خیانت به خودم را می بینم و دم نمی زنم!به دنبال چه ام ؟یک گمشده؟گمشده ای که مرا از این برهوت شک برهاند و به منزلگاه یقین برساند.
خداوندا!در دریایی از شک غوطه ورم .ساحلش را به من بنما !
بر میگردم و به لشگر تحت فرمانم می نگرم.هزار سوار جنگجو که اکثرشان از شیعیان کوفه اند. همه به فرمان منند اما از جنس من نیستند !نام شیعه بر خود یدک می کشند و .......
دیگر به کاروان حسین بن علی رسیده ایم.چه عطری در این صحرا پیچیده !انگار دروازه های بهشت را برای این قوم گشوده اند !از اسب پیاده می شوم و با پسر پیامبر خدا روبرو می شوم .چه آرامشی درتوست؟این آرامش همانقدر مرا متعجب می کند که آشفتگی یزید و ابن زیاد !
لب به سخن می گشایم اما زبان و دلم یکی نیست . می گویم :ما ماموریم تا تو را به نزد ابن زیاد ببریم یا ... اما دل می گوید یابن رسول الله خوش آمدی کرم و نما و فرود آ که خانه خانه توست .سپاه تشنه مرا سیراب میکند اما قبل از آن مخروبه دل مرا به سیلاب بسته است .
ای پسر پیامبر دل به تو سپرده ام و شمشیر به یزید،این دوگانگی را چه کنم؟زمان نماز است ، به تو اقتدا می کنم،هرچه می کنم نمی توانم ذره ای دل را از تو دور سازم ، چه کرده ای با من ای پسر فاطمه!

شب که سر بر بالین می سایم دوباره به فکر فرو می روم ، شنیده بودم در اندرون شکاکین عقل و دل با هم در جنگند اما در درون من عقل و دل به هم ساخته اند و با نفس من آوردی به راه انداخته اند .می دانم که چون حسین بن علی و ابن زیاد هیچ یک از مواضع خود بر نمی گردند بزودی جنگی شروع خواهد شد اما گویی قبل از آن در اعماق وجود من همآورد آغاز شده است که اینگونه خواب از چشمانم ربوده است.
به بیرون خیمه می روم، صدای قهقهه نیمه شب عمر سعد و پسر ذی الجوشن سکوت شب را شکسته است .به پیرامونم می نگرم ، به سربازان ، به فرماندهان . آیا من از شمایم ؟پاسخ اینک بر من آشکار است: نه، به خداوندی خدا نه، نه من از شمایم و نه شما از من .پس با شما چه می کنم ، چطور است ازین دشت بلا بگریزم ، اما مرادم را چه کنم ، من او و خاندانش را به این دشت کشانده ام ، نه من باید آن سو باشم نه این جا و نه هیچ کجای دیگر . آخر چگونه به حسین بگویم که من پشیمانم؟
حرّ ، این دیگر شک نیست ، یقین است ، تو در حال اشتباه بزرگی هستی ، اشتباهی غیر قابل جبران ، برگرد ازین خطا ، راه توبه باز است ، برو و از خودش بخواه که تو را ببخشد ، وقت تنگ است.
چکمه هایم را در روی گردنم آویزان می کنم و زره ام را بر زین اسبم می اندازم و پیاده با پای برهنه به راه می افتم
آری ، به سمت کاروان حسین حرکت می کنم .
در راه یل ام البنین همچو شیری غران سپاه ابن سعد را زیر نظر دارد . مرا می خواند:
- کیستی ؟
- من ، من همانم که می خواهم مرادم را ببینم و از او طلب بخشش کنم و بگویم راست گفتی مادرم مرا هم نامم پرورش داده است، من حرّم
عباس بن علی می رود تا اذن حضورم را از امامم بگیرد .می خواهم چیزی بگویم که دیگر رفته است . می خواستم بگویم ای فرزند علی نام مرا در کاروان با صدای بلند مخوان کودکان تاکنون با شنیدن نام این عصیان زده ترس بر اندامشان می افتاد .
عباس بر میگردد و خبر به حضور طلبیدنم را برایم می آورد .
با خود می گویم :حرّ ، دیگر تمام شد ، یافتی آنچه را عمری است به دنبالش بودی
و به سمت خیمه گاه حسین حرکت می کنم................
-----------------------------------------------------------------------------
ای حرّ بهشت برین جایگاه تو باد از مولایت بخواه که از خدا بخواهد من نیز همانند تو(با اینکه می دانم میان من و تو فرسنگها فاصله است ) در رکاب مولایم جان به جان آفرین تسلیم کنم .آمین
همین
یا حق
اگر از موتورهای جستجو وارد شده اید اینجا را کلیک کنید تا به صفحه نخست بروید
سلام من علی رضا ب.د